ستاره ی دنباله دار - بخش نوزدهم (آخرین بخش)

                                                                         ستاره ی دنباله دار
                                                                                قسمت آخر


مدیر رو به زن دیگر کرد و گفت ستاره محمدی داریم ما ؟...شاگر جدید داشتیم ؟...
از جا بلند می شوم  بدون اینکه منتظرواکنش شون بشم زیر لب عذر خواهی می کنم و از مدرسه بیرون می زنم  . مدرسه ی دوم و سوم هم یک چیزی شبیه به همین ردیف کردم .. هیچکدوم شاگردی به این اسم نداشتند . باز هم مدرسه ی بعد ساعت یازده است و دبستان ها تا یکساعت بیشتر باز نیستند. دلم شور می زند ، نکند حدسم غلط باشد . نکند هنوز ثبت نامش نکرده .  به مدرسه ی بعد می روم . بجه ها در حیاط بازی می کنند . نه با چشم که با همه ی وجودم دنبالش می گردم  با حسم ...نیست و هست . همه ی بچه ها شبیه او هستند ، اما هیچکدامشان ستاره ی من نیست . آنچنان محوشان شدم که یک آن زمان و مکان را فراموش می کنم . با عجله به دفتر می رم . دخترک من آنجا هم نیست  .از دیدن بچه ها دل نمی کنم . ناظم مدرسه به من شک کرده تعقیبم می کند . سوار ماشین می شوم . ساعت دوازده است و دبستان ها تعطیل شده اند .
منو ببر یک هتل ...
مقابل هتلی می ایستد .
برم یا بایستم . نه دیگه برو ممنونم . می خواهم حساب کنم . می گوید ایستاده  ام شاید جا نداشته باشه  .
داخل می شوم و به سمت پذیرش هتل می رم .
اتاق دارین ؟..
مرد پاسخ می دهد چند نفرین ؟ شناسنامه ام را روی میز می گذارم خسته ام خسته ...یک نفر ...
شناسنامه را بر می دارد و می گوید نامه گرفتید ؟...
منظورش را نمی فهمم ...نگاهش می کنم . باید از اماکن نامه بگیرین  ، شرمنده بی اجازه ی  اماکن نمی شه ...
بهت زده بیرون می آم . گرما هجوم می آورد . راننده از ماشین پیاده می شود و در را برایم باز می کند . برم اماکن ؟...اونجا هم کلی سین جینت می کنن چرا اومدی ؟...چکاره یی؟... با کی اومدی .من و برادرم و مادر  با هم زندگی می کنیم ،  بریم خونه ی ما ..بغض دارم می ترسم اشکم سرازیر بشود . در ماشین را می بندم .
فردا ساعت شیش بیا فرودگاه ..
راه می افتم صدای فواد را می شنوم ...خانم معلم  ...خانم معلم ...ببخشید ...
توجهی نمی کنم. نمی خواهم اشکهایم را ببیند . پیاده به راه می افتم  . گرما نفسم را می برد . زنان دستفروش کناره پیاده رو نشسته اند و پنیر و خرما می فروشند و به زبان عربی مشتری را می خوانند . به سمت آب به سمت  کارون جاری می شوم .
کنار رود می نشینم . خورشید بی رحمانه می تابد و شعله هایش  را تازیانه وار بر جانم می زند.چندین میس کال دارم از لیلا و مادر و تهیه کننده فیلمنامه ام . به مادر زنگ می زنم .  از ستاره می پرسد ، می گویم خوب است ...تند و تند اخبار را می دهد ،  یکی از مادرها را که با تلویزیون های بیگانه مصاحبه کرده بود گرفته اند و حالا مادرها به حمایت از او می خواهند ،  مقابل زندان اوین تجمع کنند  . به لیلا زنگ می زنم او هم نگران من است . نمی توانم تا فردا بیکار بنشینم . تاکسی می گیرم . به مجتمع قضایی می روم . سالن پر از آدم است . به سربازی که مقابل در ایستاده التماس می کنم اجازه دهد ،  بی توبت داخل شوم   . سرباز ، صف طویل آدمها را نشانم می دهد . می گویم که غریبم . جایی را ندارم که بمانم و اشکهایم سرازیر می شوند. آه که چقدر ضعیف شده ام  . سرباز دلش به رحم می آید و می گوید فقط پنج دقیقه و به عربی به آدمهای پشت در چیزی می گوید . می فهمم کسب اجازه می کند .
  داخل می شوم . این اشکهای لعنتی اجازه نمی دهند به راحتی حرف بزنم . به هر جان کندنی است شروع می کنم . قاضی بی حوصله  یا شاید گرفتارتر از آن است که وقتی برای حرفها و اشکهایم داشته باشد . میان حرفم می دود .
 آدرسش را بده .
هیچ آدرسی ازش ندارم .
 تو پیدایش کن . من محبورش می کنم بچه را ببرد کلانتری  ، تو بتوانی دو ساعت بچه ات را ببینی ...بعدی ....
این یعنی وقتت تمام شده .
برای دیدن بچه ام دوساعت در کلانتری باید تشکر کنم . تشکر می کنم  و از از اتاق بیرون می آیم . از سرباز تشکر می کنم ،  از مردمی که اجازه دادند  داخل شوم  ، تشکر می کنم . تشکر کردن جزیی از ساختار وجودی من شده است . باید تشکر کنم.
تاکسی می گیرم و به فرودگاه می روم . دم در حراست بازرسی ام می کنند . داخل می شوم . گرسنه ام تشنه ام بی رمقم . آبی می گیرم و ساندویچی و به نمازخانه می روم . پاهایم را دراز می کنم و گازی به ساندویچم می زنم . هیچ مزه یی ندارد . بی دخترکم ،  هیچ چیز مزه ندارد . پاهایم را دراز می کنم . زنها می ایند و می روند . نمی دانم کی خوابم می برد. دستی به شانه م می خورد . زن مسئول  حراست است . مسافری یا مسافر دارین ؟...
کیفم را روی کولم انداخته،  از سالن بیرون می آیم . فرودگاه جای آدمهای دربدر نیست . بیرون می آیم . هوا خنک تر شده است . دو  تاکسی منتظر مسافر ایستاده اند . شاید یکی اتاقی برایم داشته باشد . به طرفشان  می روم . یک  اتاق می خوام ...
با هم حرف می زنند . زبانشان را نمی فهمم . گویا با هم به توافق می رسند . یکی از آنها در ماشینش را باز می کند و می گوید .
بنشین .
سوار می شوم . نگاهم در آینه به نگاهش می افتد . از چشمهایش می ترسم . هوارو به تاریکی می رود .
می گوید . غریبی ؟...
حواب نمی دهم . پخش را روشن می کند . آهنگ شاد عربی پخش می شود یاد رقص های  عربی می افتم .  رقص شکم و سینه های لرزان ...صدای ضرب آهنگش مثل پتک به سرم می کوبد . می گویم صداشو کم کن ...
کم می کند .
تنهایی سفر کردی ؟...
پاسخ نمی دهم .
تلفن همراهش زنگ می خورد . عربی حرف می زند . می خندد . نگاهم به نگاهش می افتد . چندشم می شود . قطع که می کند . می گویم .
خانه ی فواد را بلدی ؟...
با تعجب نگاهم می کند . کدام فواد ؟...فواد خودمان ؟...
آره ...دروغ می گویم و باور می کند از بستگان فواد هستم .
سبیل هایش آویزان می شود . خو ...پس چرا از اول نگفتی ....
مسیر را به سمت خانه ی فواد تغییر می دهد . مقابل خانه یی قدیمی می ایستد .  زنگ در خراب است و سیمش آویزان است . با مشت به در می کوبم . چند لحظه بعد پسرکی در را باز می کند . خود  فواد است با ده سال سن کمتر . پای برهنه . بر و بر نگاهم می کند .
می گویم آقا فواد هستن . انگار تا به حال کسی فواد را آقا صدا نزده است . می خندد . صدای پیرزنی را می شنوم که به سمت در می آید . سلام می کنم . مانده ام چه بگویم . اما لازم نیست چیزی بگویم . پیرزن بدون آنکه مرا بشناسد به داخل خانه دعوتم می کند . خانه یی نیمه مخروبه . در حیاط کوچک یک خروس بالا و پایین می پرد .احساس امنیت می کنم . در اتاقی محقر،  پیرزن مقابلم می نشیند و نگاهم می کند . نمی دانم با این بغض لعنتی چه کنم ...
 می تونم شب اینجا بمونم ؟...یعنی اگه اتاق داشته باشید بهم اجاره بدین ...من اینجا غریبم ...دست روی چشمهایش می گذارد و با لهجه ی غلیظی می گوید قدمت سرچشم ..
از اتاق بیرون می رود . صدای جیغ خروس را می شنوم . به داخل بر می گردد . با سینی چای و خرما . می نشیند و می گوید . تو همون خانم معلمی ؟...
خوشحال می شوم که مرا می شناسد به تایید سرتکان می دهم ...
می گوید : فواد پسر خوبیه ... آرزومه عروسیشو ببینم ...خیلی از تو تعریف کرد . عروس شدی ؟...به سر تایید می کنم .
مبارک باشه اگه دختر خوب تهرونی سراغ داشتی براش خواهری کن ...بچه م  فقط دختر تهرونی دوست داره ...
از جا بلند می شود . بالشی برایم می گذارد و می گوید خسته یی بخواب ...
دراز می کشم . راست می گفت خیلی خسته بودم ...خیلی ....
دستی تکانم می داد . چشمهایم را باز کردم . پنکه سقفی روشن بود . ملحفه یی رویم کشیده بود .  بوی غذا به مشامم می خورد .به دور و ورم نگاه کردم . سفره یی پهن بود. یک دیس برنج و یک مرغ پخته شده ، نان تازه و  ظرف های ماست . ازجا پریدم . پیرزن صدا زد ...فواد ...
فواد و پسربچه و داخل شدند . سرسفره نشستند . پسربچه چشمهایش قرمز بود . گریه کرده بود . فواد گفت . فهمیدم یادتون رفت ...اصلا توقع نداشتم ، اینقدر زحمت بکشید . قابل شما رو ندا شت . صداتون هم زدم ،  اما لابد نشنیدید. ننه همیشه می گه پول حلال عین پرنده ی خونگیه ...اگه بره هم برمی گرده ... تازه متوجه شدم . از ساعت شش تا یک در اختیار من بود ،  اما یادم رفته بود کرایه ش رو بدم .
تمام مدت سرشام ،  پسربچه اشکهایش را با گوشه ی آستینش پاک می کرد . بعد از شام کمکشون کردم و ظرف ها رو به آشپزخونه بردم  . لب حوض ،  پرهای کنده شده ی خروس و خون خشک شده بود . پسرک به آرامی گریه می کرد و با  حسرت پرهای خروس را جمع می کرد . متاثر کنارش نشستم و . گفتم چرا زبون بسته رو کشتیش؟پاسخی نداد ... بخاطرمن بود ،  پسربچه با بغض سرتکان داد  ... باز اشکهایم راه افتاد ...چرا اینکارو کردین ؟...چرا ؟....بچه که اشکهای منو دید   گفت ...میهمان حبیب خداست ... تو دعوا یک چشمش کور شده بود .راحت شد...بزرگ منشی اش شرمنده ام کرد .
صبح باز سوار برماشین فواد به راه افتادیم . اولین مدرسه . بازهم دخترکم نبود . دومین مدرسه . داخل شدم . مدیر مدرسه مقنعه ش را از پایین تا روی چانه بالا کشیده بود و از بالا تا روی ابروهایش . نگاهی نافذ  و بی حس داشت .فاقد هر گونه محبتی ... داخل شدم و باز همان نقش را بازی کردم . مدیر عمیق نگاهم کرد و گفت  چه نسبتی باها ش دارین ؟...
احساس کردم پاهایم توان ایستادن ندارد . شکستم . بی هیچ پاسخی اشکهایم راه افتاد . من ...من ...مادرشم ...
مدیر صندلی تعارفم کرد . بنشین . کنارم نشست .
پدر بزرگش ؛  ملاقات با بچه رو برای شما ممنوع کرده  ...گفته شما صلاحیتشو ندارین . دستم به روسریم رفت عقب بود . عرق کردم .  گفته ، خود بچه هم علاقه یی به دیدن شما ندارد .
نالیدم . دروغ می گه ....دروغ می گه ...می خوام بچه مو ببینم .... تورو خدا بذارین ببینمش .. .
چطوری اینجا رو پیدا کردین ؟...
دونه به دونه مدرسه ها رو گشتم ...بو کشیدم ...بو کشیدم ...
ناظم مدرسه را صدا زد و گفت این خانم مادر ستاره س ...شاگرد جدیدمون...اومده بچه شو ببینه از تهران اومده بنده ی خدا ...نظرت چیه ؟...
ملتمسانه به زن نگاه کردم چشمهایش مهربان بود . مادرانه بود . گفت اگه پدربزرگش بفهمه شاکی می شه ممکنه شکایت کنه .
مدیر گفت . من جز از خدا از هیچکس نمی ترسم . ...قاطع نگاهم کرد . لیوان آبی برایم آورد .به دستم داد و از دفتر بیرون رفت .
دستهایم می لرزید . به زحمت جرعه یی نوشیدم . ناظم پرسید . چرا نمی خواد بچه رو ببینی ؟...چرا ازت بچه رو گرفته ...
گفتم ...نمی دونم ...شاید چون مثل اون فکر نمیکنم ....همین ...شایدچون حقی رو که اون داره من ندارم ...
صدای پاهای مدیر را شنیدم . از جا بلند شدم . ستاره را دیدم که دست در دست مدیر نزدیک می شود . دخترکم رنگ پریده بود .  نشستم . روی دو زانو نشستم و آغوشم را باز کردم . دخترم در آغوشم بود . بدون آنکه نفس بکشد . بدون آنکه نفس بکشم . می ترسیدم ، رفتنش حقیقت و پیدا کردنش خیال باشد . نگاهش کردم . صورتش از اشک خیس شده بود . گفت ...مامان  می خوام برگردم خونه ....
نمی دونم چقدر در اون وضعیت بودیم . زمان را از دست داده بودم . خانم مدیر اتاق  سرایدار مدرسه را در اختیارمان گذاشت   . بغلش کردم و کنار هم دراز کشیدیم. بویش را نفس کشیدم . گفت که تنهاست . اما گاهی بابابزرگ او را به خانه ی شهین جون می برد . زنی  که یک پسر بزرگ دارد . گفت که از پسر شهین جون می ترسد . گفت که مرا می خواهد . گفت که هرشب برایم گریه کرده و گفت که هر شب خواب مرا دیده است و خواب مامانی را ...دخترکم گفت و گفت و گفت . بهش قول دادم او را می برم . با خودم می برم . خانم مدیر مهربان برایمان کیک و چای آورد و در میهمانی ما شرکت کرد . زنگ مدرسه که خورد گفت متاسفم دخترم ...کار دیگه یی نمی تونم بکنم . پدر بزرگش می آد دنبالش... برو ...اما هر وقت که خواستی بیا ببینش این اتاق شماست . ستاره را تنگ در آغوش گرفتم .  می ترسیدم دیگر او را نبینم
فواد هنوز مقابل مدرسه بود . با چشمهای ورم کرده سوار شدم و منتظر ماندم . یک ماشین دولتی مقابل مدرسه ایستاد ، حاجی پشت فرمون بود  . خود را در صندلی عقب پنهان کردم . دخترکم  مثل پرنده یی پر و بال شکسته بیرون آمد و سوار ماشین شد . تعقیش کردیم . ماشین وارد کوچه یی شد . حاجی ماشین را پارک کرد و داخل منزلی شدند . سرکوچه  پیاده شدم و به فواد گرفتم برگردد . کرایه ی دوروز می شد ده هزار تومان . تراول پنجاه تومنی بهش دادم و گفتم شاید شب برگشتم ...
قدم زدم . در پس کوچه پنهان شدم . نگاهم به زنی دستفروشی افتاد . با چادر رنگ و رو رفته  عربی و زنبیلی دردست .  گفتم چادرت را می خرم ..چادر و زنبیل و دمپایی پلاستیکیت را .زن نفهمید به هر بدبختی بود حالیش کردم . زن چادرش را سفت چسبید و گفت ...لا...لا ...
یک دسته اسکناس مقابلش گذاشتم. زن هول شده بود انگار خواب دیده بود . چارقد مشکیش را دور سر پیچاند. دمپایی و  چادراز سر در آورد . شتابزده اسکناس ها را برداشت و رفت .
سه ساعت است که در کوچه مقابل منزل نشسته ام . محال است حتی اگر از کنارم هم رد شود مرا بشناسد . با این چادر و دمپایی و زنبیل پلاستیکی ...هواوحشتناک گرم است . زنها که غریبه یی در کوچه می بیند .گاهی می ایستند و نگاهم می کنند حرف می زنند .نمی دانم چه می گویند . اشاره می کنم که لال هستم . تشنه ام . می ترسم از جایم بلند شود و همان لحظه آنها از خانه بیرون بروند . سرم گیج می رود . گرما حالم را بهم می زند . به بچه یی که توپ بازی می کند . اشاره می کند ...آب ...
آب ...کودک می رود و چند دقیقه بعد زنی با کاسه یی آب می آید ...می پرسد که هستم ...اشاره میکنم ...لالم ...نمی توانم حرف بزنم ...نمی دانم متقاعد شده یا نه ...کاسه را می گیرم می نوشم می نوشم می نوشم . کاسه را پس می دهم . موبایلم زنگ می خورد . زن نگاه می کند . مشکوک شده است . موبایل را خاموش می کنم . در خانه باز می شود . حاجی بیرون می آید  با زهره . نگاهی گذرا به من می اندازد و رد می شود .سوار ماشین می شوند . می روند . ازجا بلند می شوم . می دوم ....جلوی ماشینی را می گیرم .
دربست ...
ماشین می ایستد . می پرم داخل ماشین . می گویم برو ...برو تا بهت بگم ...راننده متعجب نگاهم می کند . با آن چادر و دمپایی کهنه و لهجه یی تهرانی ...
راننده گاز می ده و می رود . نیستند . خدای من گمشان کردم .می گویم برگردد . دوباره جلوی خانه می نشینم . منتظر آمدنشان می شوم . نیم ساعتی بیشتر نگذاشته که فواد را می بینم  ،در کوچه سرک می کشد . از جا بلند می شوم و به طرفش می روم  . مرا نمی شناسد . نزدیک که می شوم . متعجب نگاهم می کند . او تمام مدت درسرکوچه ایستاده بود و حاجی را تعقیب کرده است . می پرسم چرا؟
تراول را در می آورد و نشانم می دهد . خو  این خیلی واسه دو روز زیاد بود ...
سوار می شوم . مقابل خانه یی می ایستد  . می گوید حاجی بچه را به این خانه رساند و رفت .
می گویم می تونی منتظرم بمونی ؟...
می گوید ها بله ...من اینحوم
چادرم را در می آورم و در ماشین می گذارم و می رم . زنگ می زنم . زنی میانسال و چادری در را باز می کند .
می گویم حاجی منو فرستاده دنبال ستاره ...
زن مشکوک نگاهم می کند . صدای لرزانم مرا لو داده است  . می گوید ستاره ..ستاره اینجا نیست ...
با صدای بلند فریادمی زنم ...ستاره ...ستاره جان ...مامان ... می لرزم ...به داخل خانه نگاه می کنم .
 پسری قد بلند و چهارشانه می آید . می پرسد . شما کی هستین ؟...
من مادرشم ...مادر ستاره
زن مصرانه می گوید ستاره  اینجا نیست ...
پسر می گوید هست ...اما اجازه نداریم بدیمش ...مگر اینکه حاجی اجازه بده ...گوشی تلفنش را از جیب بیرون می آورد . ناگهان ستاره را می بینم که از اتاقی  سرک می کشد .   قدرتی پیدا می کنم که  هرگز نداشته ام ...ماده ببر درنده یی می شوم . می خواهم به داخل برم . پسر جلویم می ایستد . فریاد می زنم و با همه ی توانم سیلی در گوش پسر می زنم ...تو کی هستی که اجازه نمی دی .....فریاد می زنم دیوانه شده ام . به داخل خانه می روم و دست یخزده ستاره را می گیرم و از خانه بیرون می زنم . مادر و پسر بهت زده نگاهم می کنند . از شهامت من می ترسند ...
فواد سرکوچه منتظر است . سوار ماشین می شوم .
فرودگاه ...
تا خبر به حاجی نرسیده باید با اولین پرواز از اهواز خارج شوم . کجا نمی دانم ...هرکجا که شد .. اما یادم می آید ستاره شناسنامه ندارد و برای بلیط باید شناسنامه لازم است .
چادر عربی را به سرخودم و دخترک  لرزانم می کشم . سفت مرا چسبیده است . نمی گذارم ازهم جدامون کنن ، قول می دم ...عزیزم ...قول می دم ...
مادر فواد برایمان شربت می آورد . می گوید نترسیم اینجا امن است . به لیلا خبر می دهم . می گوید اگر می توانی فعلا همانجا بمان ، حتما حاجی به پلیس گزارش داده و در اولین بازرسی دستگیر می شوید.
  فواد پیشنهادی می دهد . او آدم پرانی را می شناسد .قابل اعتماد است . چاره یی جز اعتماد کردن ندارم .
نیمه شب است .ساعتهاست  من و ستاره در قایقی نشسته ایم . مقصدم ؛ یک زمین امن است . جایی که بچه ها را از مادرها جدا نکنند . هوا سرد است سرد . دندانهایمان به هم می خورد . قرارا بود دو ساعته برسیم  ، اما الان شش ساعت است که میان دریا سرگردانیم  . قایقران نگران است می گوید  اینهمه روشنایی علامت خوبی نیست  . باید تا به حال چراغ مرزبانان خاموش می شد .  سوز سردی می وزد  . ستاره در آغوشم خواب است . می لرزد . تنگ تر در آغوشش می گیرم  . صدای سوت مرزبانان را می شنوم .صدای تیرهای هوایی .  قایقران ترسیده خود را به آب می اندازد و در موج ها گم می شود  . من مانده ام و ستاره و دریای خروشان . دخترکم  می لرزد ...ترسیده ، گریه می کند به سینه می فشارمش ...
لالا لالالالا گل قشنگم ....
لالا لالا لالا همه تو خوابن ...
دیگه چیزی ندارن تا ببازن
بخواب آروم نه اینکه وقت خوابه
بخواب ای گل که بیداری عذابه و عذابه
صدایم می لرزد . ترسیده ام ،  دریا هم ترسیده  . می لرزد و موج هایش  قایق را تکان می دهد . شدید و شدیدتر . قایق از آب پرشده است .  تا جشم کار می کند سیاهی دریاست و آسمان که در امتداد دریا در هم تنیده شده اند  .  سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند . دستهایم سست شده اند .  صدایم در نمی آید . همه ی توانم را جمع می کنم و  دخترکم  را به سینه ام می چسبانم . می خواهم گرمای وجودم را به تن یخزده ش منتقل می کنم . صورتش سفید شده است به سفیدی هلال ماه . ستاره ها در آسمان سوسو می زنند  . ناگهان ستاره یی را می بینم که به سرعت به طرفم می آید ...نزدیک می شود ...نزدیک و نزدیک تر...روی سیاهی دریا ستاره به شکل یک پری ظاهر می شود . مقابلم می ایستد . و می گوید بگو ...یک آرزو کن ...بگو.......

پایان

نویسنده : مهرنوش خرسند

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
ستاره ی دنباله دار - بخش پانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش شانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش هجدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش نوزدهم - آخرین بخش

+66
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.