ستاره ی دنباله دار - بخش سوم

غلامرضا با لپهای گل گرفته در حالیکه از پیشونی ش عرق می چکید ، با عجله اومد ؛ چمدون و بقچه روی چمدونو برداشت و گفت بریم و سوار اتوبوس شدیم.

از شیشه اتوبوس بیرون را نگاه می کردم به پدرم ، مادرم ، برادرهام ،  به  اختر و مادرم  که اشک می ریختند و دماغشون رو با گوشه ی چادر پاک می کردند . به همه اهل محل که برای بدرقه کنار اتوبوس جمع شده بودن ؛ انگار که دیگه قرار نبود ببینمشون.
ماشین تو جاده ی خاکی بالا و پایین می رفت .  جایی می رفتم که نمیدانستم کجاست . هر وقت ترس بر من غلبه می کرد به غلامرضا نگاه می کردم و دلم آرام می گرفت .

غلامرضا بقچه ی غذا را باز کرد .  تند تند مشغول خوردن شد و هر از گاهی یک لقمه هم به زور تو دهن من می گذاشت . هوا رو به تاریکی می رفت و ستاره ها یکی یکی از گوشه و کناردامن گل و گشاد آسمون  سرک می کشیدند . به مادرم فکر کردم ،  نمی دونم چقدر دیگه باید می گذشت تا بتونم دوباره ببینمش . به اختر فکر کردم و اینکه آیا مرا خواهد بخشید یا نه   و خوابی شیرین مرا  در بر گرفت .
 نمی دونم چقدر گذشته بود که با  صدای جیغ و فریاد و گریه از خواب بیدار شدم . تقریبا هیچکس روی صندلیش نبود ؛  همه جیع می زدن و در تکاپو بودند ؛  نمی دونستم خوابم یا بیدار هوا روشن شده بود . غلامرضا هم  نبود  .ترس ورم داشت ،  فکر کردم راهزنها حمله کردن ،  هنوز گیج خواب بودم .

 زنی که روی صندلی جلو نشسته بود  ، دو دستی ،  چادرشو چسبیده و یک سرباز داشت  چادرو از سرش می کشید . شوهر اون زن با دست تو سرش می زد ، ضجه می زد و التماس می کرد . سرباز می گفت : این دستوره  . انگار داشتم خواب می دیدم ،  سرباز مرد را به کناری هل داد و از کمرش یک چاقوی بزرگ بیرون آورد و به زن حمله کرد ،  فریاد تو گلوم خشکیده بود . سرباز چادر زن رو از سرش کشید و باچاقو تیکه تیکه کرد ؛ موهای مشکی و بافته شدن از زیر چادر بیرون افتاد . مرد نعره دردناکی زد : هی بابام هی... ناموسم به باد رفت . زن بیچاره دستشو رو سرش گرفته بود و محکم می کوبید به شیشه ماشین ،  فکرکردم الانه که سرش بشکنه .

مرد می نالید و تو سرش می زد : ناموسم به باد رفت ....ای خدا ...

همیشه فکر می کردم  ، ناموس فحشه . بی ناموس ، بدترین فحش آقام بود . فهمیدم  موهای زن یه ربطی به ناموس شوهر داره  .
 دو دستی چادرمو چسبیدم و با صدای بلند فریاد می کشیدم :یا فاطمه زهرا ...یا فاطمه ی زهرا ....

همه ی تنم می لرزید. غلامرضا ، دم در اتوبوس ایستاده بود و با یک سرباز دیگه حرف می زد ؛ عصبانی بود ؛  حتی کف سرش هم قرمز شده بود ؛ تند وتند دستهاشو تکون می داد . یک دفه  همون سرباز حمله کرد به چادر من ،  دودستی چادرمو چسبیدم :  یا فاطمه زهرا ...

 ناگهان غلامرضا رو دیدم که مثل پهلوونهای قصه ، اومد یه چیزی تو گوش  سربازه گفت  و منو هل داد زیر صندلی و در واقع نشست روم .

 زیر صندلی ،  داشتم خفه می شدم . همه دنیام شده بود  ، کفش های سیاه و پاهای محکم غلامرضا و بوی گند پاهایش ،
کمی بعد اتوبوس حرکت کرد . در تمام طول راه ، صدای گریه زن و مرد به گوشم می رسید . ده دفه از بوی پاهای غلامرضا عق زدم  . هر وقت سرمو می آوردم بیرون تا نفسی تازه کنم ، غلامرضا سرمو فرو می کرد زیر صندلی .

نمی دونم چقدر گذشته بود  که دست غلامرضا ، پشت گردنمو عین بچه گربه ایی گرفت و از زیر صندلی بیرون کشید . تو اتوبوس جز ما و چند مرد دیگه کسی نبود .

 از پنجره بیرون را نگاه کردم . همون یک  خیابون شهر ، به اندازه همه روستای ما آدم داشت ، اما همه مثل غلامرضا عجله داشتن ، همه مرد بودن  و کلاه های مسخره یی  سرشون گذاشته بود و به جای لباسهای سنتی ، کت های بلند و شلوار پوشیده بودند . دلم از دیدن شهر لرزید . یک زن هم توخیابون نبود . هر از گاهی از دور ،  صدای جیغ زنی می اومد و هیاهوی مردها . همه نگران بودند ،  حتما بخاطر دستور شاه بی دین و ایمون بود .اصلا مگه زن ، بی چادرچارقد هم  می شه ؟!...پس تکلیف ناموس مردها چی می شه ؟...هرچی فکر کردم  یادم نیومد از کی چارقد سرم کردم ، اصلا همیشه فکر می کردم ،دخترها با چارقد به دنیا می آن .

یک دفه به سمتی کشیده شدم ، غلامرضا منو از اتوبوس بیرون کشید   ؛ قبل از اینکه بفهمم کجاهستم ؛ در خانه یی را باز کرد و  هلم داد داخل خونه ایی ؛  اونقدر محکم  که نتونستم خودمو کنترل کنم ؛  چادرم گیر کرد لای پام و از سه پله ایی که به طرف حیاط پایین می رفت خوردم زمین . دست و پام درد گرفته بود . چند بچه توی حیاط بازی می کردن . حوض بزرگی وسط حیاط بود و چند زن کنار حوض نشسته بودن . کلی ظرف و ظروف و رخت کنار حوض بود .همه به من نگاه می کردند که هنوز پخش زمین بودم .  تنم  درد گرفته بود ، دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم .  یه دفه   چشمم افتاد به دختربچه یی که زیر درخت نشسته بود و کتاب و دفتر جلوش بود  . همه ی دردهام  یادم رفت و با همون حالتی که روی زمین پخش بودم با لبخند سلام کردم . خودمو زود جمع و جور کردم . زنی به طرفم اومد ،  چشمهای زاغی داشت ، کمکم کرد ، از روی  زمین بلند شدم . تا غلامرضا اومد ،  زنها دویدن تو اتاقهاشون .
اینقدر دیدن دختر باسواد ، ذوق زده م کرده بود که هنوز نرسیده  تو اتاق ،  قبل از هرچیز گفتم : آقا غلامرضا ، می ذاری منم برم مدرسه ،  باسواد بشم ؟ می خوام برای مادرم ،  نامه بنویسم . با اشتیاق  نگاهش می کردم که یه دفه دیدم از گردنش شروع شدن به سرخ شدن تا صورت و کف سرش . مثل دیونه ها وسایلو پرت کرد وسط اتاق وبا چشمهای خون گرفته ،  نگاهم کرد و گفت نا سلامتی تو عروس فاطمه زهرا یی  ، ندیدی  با چه بدبختی آوردمت خونه ؟ ! ندیدی چه بلایی سر زنها می آوردن ؟ می خوای سرتو برهنه کنی بری تو خیابون ؟ می خوای انگشت نمام کنی ؟ می خوای پدر و مادرت  لعنتم کنن ؟یعنی من اینقدر بی غیرتم ؟! مرده شور ببره اون سوادی رو که آدم بخاطرش ، ناموسشو به باد بده ؛ خیلی بی لیاقتی خیلی .

مثل بید می لرزید و رنگش قرمز آتشی شده بود . یاد مادرم افتادم . هر وقت آقام از دستش عصبانی می شد و سرش داد می کشید ،  مادرم می دوید و براش آب قند می آورد و می گفت : غلط کردم آقا  ، ببخشید ، غلط کردم ، بخورید حالتون بد می شه ها ؛ گه خوردم  .
و صدای مادر از حنجره ام بیرون اومد : غلط کردم ...گه خوردم ...

 از جا پریدم و از سر تاقچه لیوانی را برداشتم و به دنبال قندان دور خودم گشتم  و هزار بار خودم را لعنت کردم . آخه این چه حرفی بود که زدم  ، چیزی در من شکست ،  نمی دانم چه بود . اما هر چه بود باعث شده بود اشکهایم سرازیر بشوند و نتونم جلوشون رو بگیرم .

 صدای ضربه هایی که به درمی خورد ، از اون وضعیت نجاتم دادند . غلامرضا در را باز کرد :

خانم ...
 ازجا پریدم و چادرمو پیچدم دورم و رفتم دم در ؛  همون چشمهای زاغ  رو دیدم  ، در میان سیاهی چادر  . غلامرضا تنهامون گذاشت . زن یک ظرف شله زرد آورده بود . نذری بود ، برای نابودی  شاه بی دین و ایمون و کافر .    اسمش رقیه خانم بود  . گفت :  اگه کاری داشتم بهش بگم و گفت  : مجبوره امر به معروف و نهی از منکر کنه . گفت :  مراقب باشم . مراقب یکی از مستاحرها ،  بدری خانم ،   اون  زن خوبی نیست و یکی دیگه از مستاجرها  ، خانواده راضیه بودن همون دختر خوشبخت با سواد که آدمهای نجیبی هستند.
 شب ،  غلامرضا تنها چراغ اتاق رو خاموش کرد . کنارم خوابید . خودمو به خواب زدم ، می ترسیدم صورتش به صورتم بخوره و بفهمه دارم گریه می کنم . آخ که چقدر دلم برای مادرم  برای ظرف شستن سر جوی آب و  درد دل کردن با اختر تنگ شده بود . دست غلامرضا روی تنم حس کردم . دلم می خواست بغلم می گرفت و سیر تو بغلش گریه می کردم . دلم یک دست  نوازشگر می خواست . دستی که موهامو ناز کنم اشکهامو پاک کن ...اما دستهای غلامرضا یکسره رفت سراغ دگمه های لباسم و با عجله بازشون کرد .
سنگینی تن غلامرضا ،  نفسم رو بند آورده بود . نتونستم صدای هقهقم رو تو سینه خفه کنم . زدم زیر گریه، غلامرضا که انگار بازهم دیرش شده بود و عجله داشت ،  گفت : اگه فقط دردت سواده می تونی از همین دختره هم یاد بگیری . فردا برو  باهاش دوست شو .
 راست می گفت ، اینجوری هم من با سواد می شدم ، هم ناموس غلامرضا به باد نمی رفت .  نقطه ی سیاه کوچکی روی دیوار بود بهش خیره شده بودم و فکر می کردم ، چطوری با راضیه دوست بشم ؛  نقطه سیاه بزرگتر وبزرگتر می شد ؛ شد شکل یک مگس .  فکر کردم بهش می گم ، همه کارهای خونه تونو می کنم . هر کاری که دارین ،  به جاش  بهم خوندن و نوشتن یاد بده . غلامرضا از نفس افتاد و تنه سنگیش را از روی بدنم کنار کشید . ترک های دیواربه شکل   تارهای عنکبوت در آمدند و مگس را شکار کردند  . غلامرضا  هنوز سرش به متکا نرسیده بود که صدای خرخرش بلند شد .

 خواب دیدم با راضیه زیر درخت نشسته ایم و راضیه با ذغال روی زمین خط می کشید و می خواند : کوکب ...
ذوق زده ذغال را از دستش می گیرم و سعی می کنم بنویسم . همیشه آرزو داشتم  ، بتوانم اسمم را بنویسم  .
کله سحر بود که غلامرضا از خونه زد بیرون . کلی با خودم تمرین کردم که چی بگم .چادرمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون ،  نمی دونستم اتاقشون کدومه ؛ وسط حیاط وایستاده بودم که  رقیه خانم از اتاقش اومد بیرون ؛ سلام کردم قبل از اینکه دهنم رو باز کنم گفت :

 خدا کنه به سلامت رسیده باشن .
 پرسیدم :  کی ؟...
اتاق راضیه را نشانم داد :
آدمهای  خوبی بودن ،  نصفه  شبی برگشتن ولایتشون ؛ از دست این قلدر کافر فرار کردن ؛ آدم بمیره بهتره از اینه که ایمانشو از دست بده .وا رفتم .
صدای تق تق کفشی زنانه  بلند شد ، رقیه خانم چنان هولم داد تو اتاق که کم مونده بود بخورم زمین :
  برو تو ؛  هر چی چشمت به این آکله نیفته ، بهتره .
و همه ی وجودم چشم شد برای دیدن چیزی که از آن نهی شدم .

 نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم

+61
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.