راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل هفتم - خاک ترکیه

شراگیم زند

حال شما از مرز رد شده اید...سوار اسب هستید و نم نم به سمت اولین استراحتگاه در خاک ترکیه در حرکتید...اسب سومی که سوار شده اید از دو تای قبلی بد تر است و میله ای درست در زیر ران تان است و با هر بالا و پایین رفتن درد وحشتناکی در کشاله ی ران احساس میکنید...موضوع را با قاچاقبر در میان میگذارید و ازش میخواهید که توقف کند تا سوار بر اسب دیگری شوید... طرف فقط پوزخند تحویلتان میدهد و دوباره با دوستش به کردی مشغول صحبت میشود....نیم ساعت است میروید و هنوز ده دقیقه ای که قاچاقبر قولش را داده تمام نشده است...درد زیاد و زیادتر میشود و به جایی میرسد که تحملش از طاقت شما بیشتر است...یک لحظه تصمیم میگیرید مثل یک کابوی با یک حرکت سریع  از روی اسب پائین بپرید و کمی پیاده روی کنید... غافل از اینکه هر دو پایتان خواب رفته و با پریدن از روی اسب مثل زیلو دوباره پهن میشوید زیر پای اسبها... کسی به شما محل نمیگذارد...کاروان ادامه میدهد و شما افتان و خیزان به دنبال کاروان روان میشوید...اسبها مثل اسب سراشیبی ها و سربالایی ها را طی میکنند...بعد از ده دقیقه حس میکنید قلبتان آمده توی گلویتان...به غلط کردن می افتید و سعی میکنید خودتان را از روی اسب در حال حرکتی بالا بکشید...بدیهی ست که مال این حرفها نیستید و تقریبا جفتکی هم نوش جان میکنید...شانس یارتان است که در نقطه ای از مسیر یکی از اسبها سر میخورد و با بارش سوت میشود چند متر پائین تر ته یک چاله...کاروان می ایستد و قاچاقبر با شلاق می افتد به جان اسبی که تکان نمیخورد...قاچاقبرها به گوشه ای میروند و آرام با هم صحبت میکنند...آنها به اسبها شلیک نمیکنند...؟ میکنند...! به سمت اسب میروید و گردنش را در آغوش میگیرید و به پهنای صورت اشک میریزید...به قاچاقبرها التماس میکنید که اسب را نکشند و به او یک فرصت دیگر بدهند...یکی از قاچاقبرها  به شما نزدیک میشود و سعی میکند شما را از گردن اسب جدا  کند...چهار دست و پا به گردن اسب میچسبید و قاطعانه میگوئید که برای کشتن اسب باید اول از روی جسد شما رد بشوند... بلافاصله از مزخرفی که گفته اید پشیمان میشوید...! قاچاقبری که فارسی بلد است به سمتتان می آید و خرفهم تان میکند  که اگر گردن اسب را رها کنید میخواهند دبه های گازوئیل را از پشت اسب باز کنند تا اسب بتواند سر پا بایستد... و اضافه میکند که هرکدام از اسبها سه میلیون قیمت دارند و حتی اگر هر دو پای حیوان هم قطع بشود برایش ویلچر میخرند و آن اسب باید با ویلچر هر شب گازوئیل ببرد و بیاورد...!

بعد از برداشتن بار و سر پا شدن اسب، به مسیر ادامه میدهید و یک ساعت دیگر هم میروید تا چراغهای دهی از دور پدیدار میشود...فرسوده و خسته از این اسب سواری بالاخره به ده میرسید...اسبها همگی وارد اصطبل بزرگی میشوند و قاچاقبرها به کمک افراد محلی به تخلیه ی بار مشغول میشوند...بعد از اینکه بشکه های گازوئیل را بر زمین گذاشتند  به اسبها کاه و یونجه و آب  میدهند...سیگارشان را هم که کشیدند تازه به یاد شما می افتند...به شما میگویند به کلبه ای در آن نزدیکی بروید و همانجا  منتظر بمانید..به زحمت به سمت کلبه به راه می افتید... یکی از مضرات سوارکاری طولانی مدت این است که تا یکی دو روز شبیه پنگوئنی زخمی راه خواهید رفت...قاچاقبرها میخندند و با هم  شوخی میکنند و توی سر و کله ی هم میزنند و شما در حالی که از ضعف و خستگی موش از بدنتان بلغور میکشد فکر میکنید اینها اینهمه انرژی را از کجا آورده اند...؟ وارد کلبه میشوید...روی در و دیوار پر از عکسهای عبدالله اوجالان است... حدس میزنید که اوجالان احتمالا میر حسین کردهای ترکیه باشد...روی زمین مینشینید...ده دقیقه نمیگذرد که در باز میشود و دختری با یک سینی حاوی بشقابی ماست و کمی نان وارد میشود...گور پدر سینی...! دخترک به راحتی

میتوانست ستاره ی یک فیلم هالیوودی باشد...چشمهای سبز درشت و موهای بافته ی تا کمر و قد بلند همراه با بی اعتنایی عمدی اش شما را به آتش میکشد...فکر میکنید عاقبت این دختر در این روستای دور افتاده چه خواهد شد؟ این مساله ایست که قطعا به شما ربطی ندارد!
نان و ماستتان را در سکوت میخورید و تازه به یاد لپ تاپ تان میفتید...پنج سقوط از روی اسب و چندین بار قل خوردن روی زمین  کنجکاوتان میکند که بدانید لپ تاپ چند تکه شده است...کیف را باز میکنید...لپ تاپ را بیرون می آورید آن را روشن میکنید و در کمال تعجب مشاهده میکنید که لپ تاپDELL  شما  سالم است و حتی برچسب گارانتی "دلیران" آن هم کنده نشده.(هرگونه شائبه ی تبلیغ زیرپوستی برای یک برند و یک شرکت خاص شدیدا تکذیب میشود)
خیالتان که از بابت لپ تاپ راحت شد تصمیم میگیرید چرتی بزنید... کم کم پلکهایتان سنگین میشود و ساعاتی بعد با صدای بوق اتومبیلی از خواب میپرید...به جلوی در میروید...خورشید تازه طلوع کرده است و هیچ خبری از هیاهوی دیشب نیست...در را که باز میکنید راننده ی یک ون به شما اشاره میکند که بیائید سوار شوید...سوار میشوید...ون همینجور بین روستاها میچرخد و هراز گاهی جایی می ایستد و چند نفری را که از سر و وضعشان میتوان فهمید از چرخ گوشتی به نام مرز رد شده اند سوار میکند...ظرفیت تکمیل میشود اما همچنان راننده اصرار دارد تعداد بیشتری را سوار کند...دیگر مهربان نشستن جواب نمیدهد و ناچاریم مهربانانه بر پشت یکدیگر سوار شویم...یک ردیف زیر مینشینند و ردیف بعدی مینشینند روی آنها...آخرین نفر که سوار میشود ماشین می اندازد توی جاده آسفالت و به سمت شهر "وان" حرکت میکند...تو بین دو افغانی و یک ایرانی هیکل درشت منگنه شده ای و عملا از دیدن مناظر بیرون محرومی...حدود یکساعت بعد خودرو توقف میکند و شما را سوار بر اتوبوسی میکنند که مقصدش آنکاراست...

پناه پژوهان عزیز...این فصل و دو فصل قبل صرفا بیان تجربه ی عملی نگارنده برای عبور از مرز بود...همانطور که عرض شد تجربه ی عبور عملی از مرز برای هر شخص تجربه ای منحصر به فرد است و با فرمول و قواعد و کلاس و درس نمیشود تشریحش کرد...امیدواریم بیان این تجربه شما را با حال و هوا و فضای عبور از مرز تا حدودی آشنا کرده باشد...اما از فصل بعد برمیگردیم به روال اکادمیک گذشته...اگر بخواهیم دقیق باشیم با ورود به خاک ترکیه است که شما دیگر "پناهجو" محسوب میشوید و بنده سعی خواهم کرد با ارائه ی نکات طلایی و فنی (چه در انتخاب و ارائه ی کیس و چه برای اقامت و زندگی در ترکیه)  شما را تبدیل به یک پناهجوی نمونه نمایم...

لینک های مرتبط :

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل اول - مرز

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل دوم - تجهیزات

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل سوم - پیدا کردن قاچاقبر

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل چهارم - مذاکره با قاچاقبر

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل پنجم - رد شدن پیاده از مرز

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل ششم - عبور با اسب

+26
رأی دهید
-17

jalal50 - بیرمینگهام - انگلستان
شرم بر هرچه پناهنده مفتخور سوسیال بگیر که فقط آمدن پناهنده بشن که مفت بگردن و تا لنگ ظهر بخوابن . قرص ضد افسردگی نوش جان کنید.
دوشنبه 3 آذر 1393 - 10:53
masoud1900 - استکهلم - سوئد
جلال۵۰ - بیرمینگهام - انگلستان,kheyli عقده داری از دست پناهنده‌ها .نکنه تو هم از اون دسته از آدمهایی هستی‌ که فکر می‌کنن اگه اون‌ها نباشن اقتصاد اون خراب شده‌ای که توش زندگی‌ می‌کنن فلج میشه
دوشنبه 3 آذر 1393 - 12:33
davood63 - تهران - ایران
این ملت ما وارد هر کشوری می‌شند یاد شون میفته اون کشور مال پدرشون بوده،،چشم دیدن هیچ کس رو ندارند و از همه جالبتر آدم فروش می‌شند
دوشنبه 3 آذر 1393 - 16:34
کامران خان - هامبورگ - المان
مفنت نخوره عزیز : یا دانشت را فزون بنما یا زبان به کام گیر که در این درگاه پیدا میشوند طنز زبانانی که هیکلت را به رنگ قهوه ای تغییر میدهند. از تغییر رنگ که بگذریم به انجا میرسیم که نهادی به نام UN وجود دارد که تمامی مخارج پناه جو را تا زمانی که تابعیتش را تغییر نداده بر عهده دارند................. و این UN خان هم تمامی مخارج را از کشورت تمام و کمال با کارمزد به روشهایی که امثال تو درک نمیکنند ; میگیرد. ................... شاید باورتان نشود که اگر مخارج شما بر عهده این اروپاییان بود و از مالیات آنها بود چنان دهانی از پناهجویان صاف میکردند که بیا و ببین. پول سوسیال را به کسی میدهند که مثلا دانشجو بوده یا ازدواجی آمده و حالا اقامت دارد ولی حال کار کردن ندارد. یا الکلی هایی که کار نمیکنند.
‌سه شنبه 4 آذر 1393 - 00:44
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.