راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل ششم - عبور با اسب

شراگیم زند

در مبحث قبل و برای تشریح مثال عملی عبور از مرز خواندیم که نگارنده با چه مشقتی از مرز عبور کرد و بعد از ساعتها سرگردانی در کوهها دوباره به طرز معجزه آسایی سر از خاک وطن درآورد...بازگشت به خاک وطن همیشه همراه با غلیان احساسات و بارش اشک شوق نیست... لااقل در مورد نگارنده اینگونه نبود...حتی مانند رهبر معظم سابق اینگونه هم نیست که احساسی نداشته باشید...در ان موقعیت اولین کلمه ای که بعد از فهمیدن اینکه در خاک وطن هستیذ بر زبانتان جاری میشود "اوه شت!" می باشد و اولین فکری که به ذهنتان میرسد این است که آن قاچاقبر بی همه چیز را پیدا کنید و او را به سزای عملش برسانید...توصیه اکید من به شما این است که بروید به سراغ دومین چیزی  که به ذهنتان میرسد...یعنی قاچاقبر را پیدا کنید و از او خواهش کنید که بازگشت مفتضحانه ی شما به خاک وطن را به دیده ی اغماض نگریسته و دوباره هرجور که صلاح دانست از مرز ردتان کند...بعد از ساعتها پرس و جو اگر شانس با شما یار باشد، بالاخره ردی از قاچاقبرتان پیدا میکنید و سرانجام با او رو در رو میشوید...او به محض دیدن شما شروع میکند توی سر خودش زدن و حمله به شما که بیچاره اش کرده اید و سی سال است آدم رد میکند و تا به حال پپه ای مثل شما به تورش نخورده و ریده اید توی رزومه ی کاری اش و خلاصه شما در آن موقعیت فقط باید قیافه تان را شبیه گربه ی shrek کنید و خواهش کنید بی تجربه گی و حماقت شما را ببخشد و دوباره ردتان کند...

از آنجا که  حتی فکرش را نمیکنید که بتوانید دوباره "ماموریت غیر ممکن" شب قبل را برای عبور از مرز انجام بدهید خواهش میکنید که این بار با اسبی، الاغی، گوسفندی چیزی شما را رد کند...قاچاقبر میگوید باید بررسی کند و به موقعش به شما خبر میدهد و تا اطلاع ثانوی  شما را در یک آغل متروکه زندانی میکند...ساعتها در آن آغل، بدون چراغ و دستشویی و آب آشامیدنی منتظر میمانید و این زمان فرصت خوبی ست که بتوانید حس بگیرید. حس گرفتن برای این است که اگر قرار شد در پوست گوسفند و همراه با گله های در حال چرا از مرز رد بشوید از پس نقش خود به خوبی بر بیائید و لو نروید. مواردی گزارش شده که اشخاص انقدر در نقش خود فرو رفته بودند که دوباره همراه گله به آغل برگشته و در پاسخ قاچاقبرشان که با دهان باز علت برگشتنشان را پرسیده گفته اند که من پناهجو نیستم...من گوسفند مش حسنم!
برگردیم سر درسمان...قاچاقبر پس از ساعتها بالاخره به سراغتان می آید و اعلام میکند که بعد از تاریک شدن هوا دوباره از مرز ردتان خواهد کرد و با لبخندی اضافه میکند که این بار یک قدم هم پیاده روی نخواهید داشت و سوار بر اسب از مرز عبور میکنید...با شنیدن این خبر قاچاقبر را در آغوش میکشید و خودتان را سوار بر اسب سفیدی تجسم میکنید که در حالی که دنباله ی شنلش چون پرچمی در احتزاز می باشد و به سوی آزادی رهسپار است...در همین حین قاچاقبر به شما نزدیک میشود و با لحن مهربانی که انگار دارد با یک شهید زنده صحبت میکند و یا قرار است شما عملیاتی انتحاری انجام بدهید میگوید: " داداشم...فقط یک چیز ازت میخوام...فقط یک چیز...ده دقیقه خودت را روی اسب سفت نگه دار...همین...!" این را میگوید و لحظاتی در چشمهایتان نگاه میکند و میرود...دلشوره میگیرید...

در ساعت مقرر صدای شیهه و خرخر اسبها از بیرون آغل به گوش میرسد و ناگهان در آغل باز میشود و قاچاقبر سراسیمه و با عجله ازتان میخواهد که خارج شوید...بیرون آغل ده اسب هرکدام به اندازه ی یک وانت نیسان کنار به کنار ایستاده اند و نفس نفس میزنند اما هرچه چشم میگردانید اسب شما نیست...یعنی پشت همه ی اسبها دبه های بزرگ گازوئیل هست و عملا هیچ کجا جایی برای نشستن نیست...در همین فکرها هستید که قاچاقبر با صورتی برافروخته  و حرکاتی عصبی  دست میاندازد بین لنگتان و پرتتان میکند روی یکی از اسبها و تا بخواهید بفهمید چه شده از آن ور اسب افتاده اید پائین...! قاچاقبر فحشی میدهد و دوباره پرتتان میکند روی اسب...همراهان قاچاقبر که بی دست و پایی شما را میبینند چیزهایی به کردی به او میگویند و شما فقط لفظ "چاقال" را متوجه میشوید...! به خودتان نگاه میکنید ...نگران کوله ی لپ تاپی هستید که روی دوشتان است و فکر میکنید شاید ضربه خورده باشد... دبه های گازوئیل انقدر بزرگند که اگر بخواهی روی آن بنشینی باید پاهایت را صد و هشتاد درجه باز کنی...میروی جلوتر و روی گردن اسب مینشینی...نه زینی...نه دهنه ای...نه رکابی...به قاچاقبر میگوئی دقیقا چی را باید سفت بگیرم که نیفتم.. ؟ قبل از اینکه کسی جوابت را بدهد این کاروان سراسیمه به راه افتاده است...
به خودتان که می آئید میبینید گوش حیوان زبان بسته را گرفته اید و با هر حرکت اسب مثل یویو بالا و پائین میروید...حساب میکنید حدود بیست ثانیه پشت اسب دوام آورده اید و فکر میکنید که ده دقیقه ای که قاچاقبر قولش را داده هیچگاه تمام نخواهد شد...هنوز دقیقه ای اول نگذشته است که مثل سنده ای به زیر پای اسبها می غلطید...! باز فحش است و باز لنگتان را میگیرند و این بار روی اسبی دیگر میاندازند که چیزی به جز گوش برای چنگ انداختن دارد...با همه ی قدرت میله ای را که از کنار گردن اسب بالا آمده چنگ میزنید و لحظه ها را میشمارید...کاروان میرود و میرود تا به جایی میرسد که قرار است از جلوی دید پاسگاه مرزی رد شود...تا الان یورتمه میرفتند و شما با قل هو والله خودتان را پشت اسب نگه داشته بودید...حالا که قرار بود چهار نعل بروند نمیدانید چطور قرار است روی گردن اسب باقی بمانید...روبرو دره ایست که شیب آن شما را به وحشت می اندازد و حتی تصور هم نمیکنید که قرار است به حالت تاخت در این وضعیت وارد این دره شوید...اما وارد میشوید و همزمان صدای فریاد ایست از پاسگاه بلند میشود و پشت بندش فحش ناموس است که به سمت کاروان گازوئیل سرازیر میشود...سر اسب که میرود توی دره طبیعیست که باز از روی اسب می افتید و این بار دیگر پشت سرتان یک گله اسب با بار گازوئیل است که مثل بهمن میخواهد از رویتان عبور کند...با زندگی خداحافظی میکنید و فکر میکنید که بالاخره هرکس سرنوشتی دارد...پناه پژوهان عزیز...در این مواقع همیشه یکی دو غلت بزنید و سعی کنید از مسیر حرکت اسبها دور شوید...نگارنده چنین کرد و خب اکنون زنده  و در خدمت شماست...وقتی کاروان قاچاق از نزدیکی پاسگاه مرزی در حال تاخت عبور میکند حتی خود خدا هم نمیتواند آن را متوقف کند و قطعا انتظار بی جایی ست که کاروان بایستد و دوباره تو را سوار کند و ادامه بدهد.. بلند میشوی و میدوی و میدوی و میدوی و آنقدر میدوی که سرانجام در خاک ترکیه به کاروانی که چند کیلومتر جلوتر ایستاده و دارد استراحت میکند میرسی...حالا دیگر خطر رفع شده و تو همراه با کاروانی با بار گازوئیل قاچاق به سمت آزادی در حرکتی...!

لینک های مرتبط :

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل اول - مرز

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل دوم - تجهیزات

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل سوم - پیدا کردن قاچاقبر

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل چهارم - مذاکره با قاچاقبر

راهنمای گام به گام پناهجویی (طنز) - فصل پنجم - رد شدن پیاده از مرز

+29
رأی دهید
-7

کامران خان - هامبورگ - المان
نویسنده عزیز بسیار حال کردیم و خوش مزاج شدیم. شما چون با اسب امده ای خسته ای .لحظه ای بنشین و خستگی در کن تا اطلاعاتت را با متانت طبع بالا ببرم. رفیق من همه کسانی که از مرز هوایی مهاجرت میکنند مفرح بی درد نیستند. 40 و 50 میلیون , پول یک 206 تیپ 2 است که با سالیان دراز درس خواندن وکار کردن در . جنوب ایران ( پارس جنوبی .همون جایی که 60 درجه گرما و 90 درصد شرجی داره و ... مبارکتان درون شرت به حالت آب پز شکل میگیرد) میتوان با بدبختی بدست آورد. طنز نویس عزیز قابل ذکر دانستم که عرض کنم اینگونه نیست که کسی که هوایی مهاجرت میکند حتما با پاس جعلی بپرد. نه عزیز یا شما هنوز در ایرانید یا اصلا با یک ایرانی هم در خارج کشور معاشرت ندارید. به گفت اخوند عاغا گنده : هر تحصیلکرده ای اگر میخواهد برود برود و فرار مغزها معنی ندارد. بدین ترتیب 95 درصد با پاس خود مهاجرت میکنند چون واقعا بسیار اسان است . هدف جمهوری اسـ... راحت شدن از شر نیروهای فشار است. پس راه را باز گذاشته. مرسی از شما که خواندید و مرسی از سایت ایرانیان UK
یکشنبه 2 آذر 1393 - 22:18
arman93 - یزد - ایران
خوب مشخصه کهحکومت کاری نداره با کسی که بخواد بره اون ور هر کی پاسبورت داشته باشه و ویزای هر کجا یا ناکجا آبادی رو داشته باشه میتونه مثل بچه آدم بلیط بگیره بره فرودگاه و بپره ببره به زور که نمیتونند کسی رو اینجا نگه دارند مگه طرف مشکل قضایی چیزی داشته باشه و یا فراری باشه
دوشنبه 3 آذر 1393 - 16:22
کامران خان - هامبورگ - المان
مشکل اینجاست که بعضی فکر میکنند مملکت قانون دارد . حرف من اینست که اگر کسی میخواهد کوچکترین دهن کجی به نظام اخوندی کند , باید قبل از این کار مهاجرت کند .وگرنه مجبور میشود با الاغ و در پوست گوسفند از دار ایران وداع کند. در جمهوری اخوندی یا باید هیچ چیزی ننویسی و نگویی و هر چه بر سرت آوردند سکوت کنی و مطیع باشی یا اگر بخواهی حتی به قطع بودن آب خانه ات هم اعتراض کنی باید صابون تهدید , اخراج, زندان و اعدام, و .. را به تن خود بمالی. ایا کسی که از صدای اذان بیزار است یا نمیخواهد به زور در اداره اش نماز بخواند یا بر اثر فشارهای تورم و بی عدالتی دچار زخم معده و بیماریهای اعصاب میشود , ایا جانش در خطر نیست؟ ایا حتما باید فعال سیاسی بود تا جان ادم در خطر باشد؟
دوشنبه 3 آذر 1393 - 18:35
کامران خان - هامبورگ - المان
البته هستند قاتلان. دزدان. قاچاقچیان مواد تحت تعقیب که همان بهتر در پوست بز بروند که صد البته منظور بنده اینگونه افراد نیست بلکه روی سخنم با وبلاگ نویس و یا کسی است که میخواهد در صفحه فیسبوک خود درد دلی کند اما غافل از این که در دولت اخوندی درد دل هم تاوان دارد.
دوشنبه 3 آذر 1393 - 19:31
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.