دزد کوچک

ماهرخ غلامحسین‌پور

ایران وایر : وقتی از در مغازه سی‌اند اِی می‌خواستم خارج بشوم دزدگیر مغازه شروع کرد به کار کردن. بییییییییییییییییب....

لحظه اول مات و مبهوت ماندم. اولین چیزی که به سرعت برق از ذهنم گذشت این بود که «لابد سوء تفاهمی پیش آمده». چشمم خورد به آدم‌هایی که توی فضای باز روبروی مغازه، روی مبل‌ها و نیمکت‌های کافه «ترزا» لم داده بودند و خیلی شیک و مجلسی فنجان اسپرسو به دست، ترایفل یا کابلرشان را کوفت می‌کردند.

 تقریبا همه خودشان را زده بودند به آن راه و داشتند کوچه علی چپ را گز می‌کردند، که مثلا ما که به تونگاه نمی‌کنیم!

 ولی من خوب می‌دانستم شیش دانگ حواسشان متوجه من است. و دارند زیرجُلکی مرا می‌پایند. با پوست کلفتی ته دلم گفتم خیالی نیست. به هر حال همه‌شان تا چند دقیقه دیگر خیط می‌شوند. می‌روم توی مغازه و سکیوریتی محترم با عذرخواهی و لبخند ملیح تا دم در مغازه همراهی‌ام می‌کند و همه آن‌ها می‌بینیند که خبری نبوده.

برگشتم به سمت نگبان مغازه. وسط تخم چشم‌هایم زل زد و گفت: «ببخشید مادام؛ ناچارم وسایلتونو بگردم». من هم با اطمینان خاطر و اعتماد به نفس اضافه چشمکی حواله نگهبان محترم کردم و گفتم: بله. کاملا درک می‌کنم. بفرمایید. مشکلی نیست. و کیفم را هل دادم سمت نگهبان

به اشاره نگهبان بساط کالسکه و کیف و بچه را کشاندم حاشیه مغازه. نگهبان شروع کرد به جستجو. اول از همه یک جفت چکمه دست دوز گلدوزی شده فرد اعلای سالماندر از سبد زیر کالسکه کشید بیرون. بعدش یک دستکش چرم ماهوتی و یک بسته گیر سر نگین کاری شده، یک شال گردن ابریشمی با طرح گربه‌های رنگی رنگی و... لیست وسایل چپانده شده ته کالسکه نمی‌خواست تمام بشود. خیس عرق شدم. انگار که یک مارمولک خیس و لزج از مهره بالایی گردنم دوید سمت دنبالچه.

مرد نگهبان ابرو پاچه بزی که حالا تریپ پلیس بازی حسابی برده بودش توی حس ، انگشت شصتش را زیر دماغم تکان می‌داد و به زبان چکی چیزهایی بلغور می‌کرد. من گرخیده بودم و او هم عصبانیتش فروکش نمی‌کرد. زبانم بند آمده بود و خشم او باعث شده بود دو کلمه انگلیسی مادرمرده‌ای هم که اول سین جیم کردنش بلغور می‌کرد را به کلی فراموش کند. فقط کلمه پلیس بود که مدام به گوشم می‌رسید. مدارک شناسایی؟

همه را ردیف کردم روی میز فروشنده. از کارت اقامت تا کارت بیمه و گواهینامه رانندگی و او شروع کرد به یاداشت کردن شماره‌های ریز نوشته شده روی کارت اقامتم.

می‌خواستم بگویم من این کار را نکرده‌ام. من یک نویسنده و خبرنگارم. من کلی عزت و احترام دارم. درست است که نیم ساعت روبروی این چکمه رویایی ایستادم و پاییدمش و سبک و سنگین کردم که بخرمش و در ‌‌نهایت دیدم این ماه نمی‌توانم.

رایان، پسر سه ساله‌ام بی‌خیال آن همه هیاهو و آبروریزی داشت شیشه شیرش را می‌مکید. انگار نه انگار که آن همه حیدرنعمتی درست بغل گوشش راه افتاده و مادرش دارد پس می‌افتد.

سعی کردم به سختی بگویم بی‌تقصیرم. فشار ماجرا می‌خواست از پشت پلک چشم‌هایم ببارد. اما فکر کردم الان وقتش نیست. هی ماهرخ. الان وقتش نیست. زبان چکی نمی دانستم. دایره لغات انگلیسی ام محدود بود. کلمه ی سوء تفاهم چه می شد؟  

«ببین آقا. جدا از شما معذرت می‌خوام. اما خیال می‌کنم اینجا یه سوء تفاهمی پیش اومده. تلمبار شدن اینا ته سبدم کالسکه‌ام ربطی به من نداره. منم نمی دونم چه جوری این جوری شده. من به هیچ کدومشون دست نزدم. قسم می‌خورم»

نیم ساعتی به توضیح و تشریح ماجرا گذشت تا یکباره به یاد فیلم ضبط شده دوربین مدار بسته مغازه افتادم. به محض اینکه راه گریز به خاطرم آمد زدم زیر دست نگهبان بی‌ادب و گفتم مایلم مدیر فروشگاه را ببینم.

زمان زیادی برد تا مرد کوچکم را ببینم لابلای تصاویر مات و خط خطی فیلم ضبط شده و درست وقتی که من توی اتاق پرو در حال امتحان کردن یک لباس بودم، دارد با سلیقه‌ای استثنایی و منحصر به فرد، تک به تک چیزهای رنگارنگ و شادی را که مادرش دوست داشته و جلوشان توقف کرده را جمع می‌کند ومی چپاند توی سبد ته کالسکه و بعدش بی‌خیال و بی‌تفاوت می‌نشیند سرجای همیشگی و با اطمینان خاطر کمربندش را هم سفت می‌کند و شیشه شیر به دست منتظر نتیجه می‌ماند.

حالا به دستش یک خروس قندی روسی می‌دهند. خروسکی با دم و بال‌های قرمز و نارنجی و ما را با لبخند تا دم در مغازه بدرقه می‌کنند. چه حیف که همه آن‌ها که زمان وقوع اتفاق آنجا نشسته بودند حالا رفته‌اند پی کارشان. لابد با این خاطره و تصویر که امروز یک زن شرقی را حین کش رفتن لباس‌های سی‌اند اِی گرفتند.

بعد از این اتفاق هر بار که خرید می‌روم به طور ناخودآگاه سبد زیر کالسکه را دید می‌زنم.

و من فکر می‌کنم به اینکه مهاجرت درست مانند یک تولد دوباره است. باید از نو زبان آدم‌های دور و برت را یاد بگیری. عین یک کودک نوپا حتی حرف زدنت را. و مثل کودکی که ته یک بن بست گم شده، راه گریزت را.

رایان خروس قندی‌اش را لیس می‌زند. مارمولک شرمی که توی کمرم راه می‌رفته، راهش را کشیده رفته و من یک روز دیگر از مادرانگی‌هایم را پشت سرم جا گذاشته‌ام.

+110
رأی دهید
-6

دوستدار - استهکلم - سوئد
منهم یک ماه پیش همراه با پسران 2 قلویم به یک فروشگاه بزرگ ابزار فرشی رفته بودم تا کمی وسایل که لازم داشتم بخرم وقتیکه داخل فرشگاه شدیم بچه هایم از کالسکه بیرون امدن و شروع به براندازکردن بعضی از وسایلها فروشگاه کردن و من هم بی خبر از اینکه چند عدد از وسایلی شبیه انچه که من در منزل دارم در سبد کالسکه انداخته اند. بعد با کلسکه جلوی فروشنده رفتیم وسایلهای که خود برشان داشته بودم همه را حساب کردم و خواستم از در مغازه سی‌اند اِی رد بشم با کالسکه به خاطر بزرگ بودن کالسکه بچه هایم نتوانستم از انجا رد بشم و فروشنده همکارش را صدا زد که در دیگری را برایم باز کند که مجهز به سی‌اند اِی نبود . به هر حال وقتی که به خانه امدیم و وسایلهای که خریده بودم از زیر کالسکه بچه ها در اوردم متوجه وسایلهای شدم که بچه هایم برداشتن تا این را دیدم بچه هایم را به مادرشان تحویل دادم وسایلها را به فروشگاه بر گرداندم شانس اوردم که کالسکه از ان در مغازه سی‌اند اِی خارج نشد و گرنا دچار مشکل میشدم.
دوشنبه 3 شهريور 1393 - 16:13
عشق من کتاب - حیدرآباد - هند
دوستدار - استهکلم - سوئد. خدا شما و بچه های نازنینت رو حفظ کنه
دوشنبه 3 شهريور 1393 - 19:48
دوستدار - استهکلم - سوئد
عشق من کتاب - حیدرآباد - هند ! سپاسگذارم دوست نازانینم !.
دوشنبه 3 شهريور 1393 - 21:41
ashab kahaf - لندن - انگلیس
ببخشیدا مادام..ولی‌ همچین از خریداتون با افتخار اسم میبرید،کسی‌ ندونه فکر میکنه بهترین فروشگاه اینجاست..خوبه که ارزون‌ترین اوناست.نیازی به این همه افاده نبود عزیز.گرچه کار از این چیزا گویا گذشته !!!
دوشنبه 3 شهريور 1393 - 21:49
albalooo - لندن - انگلستان
آن همه حیدر نعمتی دیگه چیه؟؟؟؟
دوشنبه 3 شهريور 1393 - 23:42
فاطی قاطی - موگادیشو - سومالی
Ashab kahaf.تو رو سننه مگه مردم باید باب دل تو چیزها رو بیان کنند معلومه از اون گدا گشنه های تازه به دوران رسیده هستی.
‌سه شنبه 4 شهريور 1393 - 00:38
bita-gh - لیدز - انگلستان
اصحاب کهف - لندن - انگلیس گاهی‌ بد نیست از بالا دیگران را نگاه نکنیم من بجای شما از این نوشته که یک دردل ساده اما زیبا و هشداری بجا بود لذت بردم شما چرا بسادگی لذت نمی‌بری جایی‌ برای انتقاد آیا هست ؟/
‌سه شنبه 4 شهريور 1393 - 00:55
kolah-ghermezi - ونکوور - کانادا
ashab kahaf - لندن - انگلیس,,عتیقه،،زیر خاکی این بنده خدا داره یه خاطره تعریف میکنه،،چی‌ میگی‌؟؟ به تو چه اصلا. معلومه از اون ...هستی‌،،، فلایر هستی‌ یا کارواش کار میکنی‌؟؟؟
‌سه شنبه 4 شهريور 1393 - 05:08
castlehill - سیدنی - استرالیا
ashab kahaf - لندن - انگلیس:. بیمار !!!!!
‌سه شنبه 4 شهريور 1393 - 05:30
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.