'شاید آقای لاریجانی درست میگوید، من خیالاتی شدهام'
تخریب گورستان بهاییان در مشهد
بی بی سی , صفحه ناظران : محمد جواد لاریجانی، دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضاییه ایران ده روز پیش با رد "هرگونه تبعیض و تضییع حقوق افراد به خاطر بهایی بودن" در ایران، اعلام کرد که افراد به صرف بهایی بودن در ایران محاکمه یا از تحصیل منع نمیشوند.
او در ادامه گفت: "مسئولان هیچگاه به صرف بهایی بودن با پیروان این آیین برخورد نکردهاند، چراکه طبق قانون اساسی معتقدند هر شهروند ایرانی از حقوقی برخوردار است و نمیتوان او را از حقوق مصرح در قانون اساسی منع کرد."
این در حالیست که در سی و پنج سال پس از انقلاب جامعه جهانی بهاییان و فعالان حقوق اقلیت های مذهبی در ایران می گویند که بهاییان از تصدی مشاغل دولتی و تحصیل در دانشگاهها محروم بودهاند.
شادی بیضایی و سهیل کمالی دو متن زیر را برای صفحه ناظران فرستاده اند.
شادی بیضایی/ پرت استرالیا
شاید آقای لاریجانی درست میگوید. شاید من اشتباه میکنم. شاید الان ساعت الان دو صبح نیست. شاید ده و نیم شب است. شاید من این جا در بیست کیلومتری اقیانوس هند، در غرب استرالیا نیستم. شاید آنجا هستم هنوز. توی تهران.
بستنی فروشی سر کوچهمان هنوز باز است. دریانی هم. همه میروند خرید میکنند و بابای نگار هم سرِ چهارراه برایم دست تکان میدهد. کاش او درست میگفت. کاش آنجا بودم. راستی زندگیام چه شکلی میشد اگر او راست میگفت. اگر هیچ حقی، زیر پا گذاشته نمیشد و اگر من مجبور نمیشدم ساعتم را به جای ده و نیم شب، روی دو و نیم صبح تنظیم کنم و دور از همه دوستهایم و خاطرههایم، بنشینم این سر دنیا؟
شاید بابا و مامان، همان سالهای اول انقلاب، وقتی من هنوز خیلی کوچکتر از آن بودم که بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، به جرم بهایی بودن، از آموزش و پرورش اخراج نمیشدند.
شاید مامان، بعد از مرخصی زایمانش که بعد از به دنیا آمدن من گرفته بود، دوباره برمیگشت سرکار و معلمی میکرد. بابا هم باز میرفت ساوجبلاغ که به بچههای آنجا درس بدهد و به کلاسهایشان سرکشی کند. بابا راننده آژانس نمیشد و مامان، نمیشد مادرِ همیشه خانهدار. حتما یک جورِ دیگر زندگی میکردیم. جوری که هر کاری میکنم نمیتوانم آن را تصور کنم.
ولی خب از یک طرف هم آقای لاریجانی مدیر ستاد حقوق بشر قوه قضاییه است. کارش این است که نگذارد حقی از کسی ضایع شود و لابد درست میگوید که آب از آب تکان نخورده و این منم که خیال میکنم شیوا، خواهر پنج سال بزرگترم، سه بار از مدرسه اخراج شد. شاید آن نامهای هم که شیوا هنوز نگه داشته و با خودش به هر شهری که میرود میبرد، یک نامه خیالیست.
نامهای که درست روز هفدهم مهر نوشته شده و نشان میدهد که نوجوان سیزده ساله را هنوز سه هفته از شروع سال تحصیلی نگذشته، فرستادهاند خانه. آن هم به چه جرمی؟ این که وقتی سر کلاس پرسیدهاند: «اقلیتها دستهایشان را بالا بگیرند.» او هم دست بلند کرده و با این کارش، بدون این که بداند، تبلیغ کرده.
آقای لاریجانی درست میگوید. من خیالاتی شدهام که فکر میکنم آن شب پاسدارها آمدند توی خانهمان، همه چیز را زیر و رو کردند و کتابها و قاب عکسهایمان را بردند. مادربزرگم اصلا هم نمیلرزید و مامانم دنبالشان از این اتاق به آن آتاق نمیرفت تا نگذارد کتابهای دعا را ببرند.
شاید اصلا دانشآموز خوبی نبودم. عاشق ادبیات و نوشتن. عاشق کدکنی و صائب و امینپور. شاید ریاضی نمیخواندم. شاید فکر میکنم که معدلم بالا بود و میتوانستم بروم دانشگاه و بنشینم سر کلاسهایی که دلم میخواست. کلاسهایی که من را به شعر نزدیکتر کنند. شاید خیال میکنم که دلم میخواست معلم بشوم و نشدم؛ که در هجده سالگی هر شب کابوس دیدم و افسرده شدم. که موهایم ریخت و تا مدتها از آینه بیزار شدم. شاید اصلا ریزش مو بر اثر غصه و شب نخوابیدن، بر اثر جا ماندن و تماشای بقیه همکلاسیها که به دانشگاه میروند، مصداق نقض حقوق بشر نیست. شاید هجده سالهها باید همانقدر غمگین باشند که من بودم…
ولی امروز چه؟ یعنی خیال میکنم که آن دوستهای قدیمی، پشت میلهها هستند؟ یعنی خیال میکنم که بعضیهای دیگرشان، حکم به دست، منتظر اجرای حکم زنداناند؟ یعنی همه فامیل، همه دختر خالهها و پسرعمهها، همه بچهها و نوهها، پخش و پلا نشدهاند این طرف و آن طرفِ دنیا؟ یعنی هنوز کنارِ همایم؟ شهاب آن سر دنیا نیست؟ یعنی میتوانیم باز با شیوا و او یک عکس سه نفری بگیریم؟
شاید آقای لاریجانی راست میگوید. شاید هیچ کس به خاطر عقیدهاش اعدام نشد. شاید موهای من، به امید رفتن به دانشگاه خاکستری نشد، شاید سنگ قبر پدربزرگها را کسی نشکست. شاید بابا بازنشسته آموزش و پرورش شد و کمرش به خاطرِ سالها رانندگی نیست که خم شده. شاید مامان پوشههای روزهای معلمیاش را یک روز دور نریخت و توی آشپزخانه مات نشد به کاشیهای بالای اجاقگاز تا شیر سر برود.
شاید من الان اینجا نیستم. نزدیکِ اقیانوس هند. شاید توی تهرانم. توی خانه. ساعت هم سه نصفه شب نیست. شاید یازده و نیم شب است. دریانی باز است و مردم میروند خرید. شاید ما همه دور همیم. پخش و پلا نشدیم. من مانتوام را پوشیدهام که بروم برای بینِ دو نیمه فوتبال از بستنی فروشی، معجون بخرم. شاید هم توی کوچه، آنقدر با همسایهها حرف زدهام که معجونها آب شده و چکیده روی لِیلیِ بچهها.
رییسِ ستادِ حقوقِ بشرِ قوه قضاییه کشورم، جوری با اعتماد حرف زده که من به خودم شک میکنم. به حافظهام و به خاطرههایم. فکر میکنم خیالاتی شدهام. خیال میکنم که زندگیام را کابوس دیدهام. از آن کابوسها که هرچه داد میزنی صدایت در نمیآید و کسی تو را نمیشنود.
لابد حقی پایمال نشده. شاید ما نرفتهایم. هر کس به طرفی؛ به ناچار و بدون حق انتخاب. با هق هقِ بیوقفه توی فرودگاه و شببیداریها کشدارِ دوری و غربت.
لابد چراغ خانه روشن است و از پنجره آشپزخانه صدای خنده و شادیِ ما از گل شدنِ ضربه پنالتی تیم ملی فوتبال ایران میآید؛ و این، من نیستم که تنها توی اتاق، جایی شش هزار و دویست و شصت مایل آنطرفتر، روبهروی لپتاپ، زل زده به لبخندِ آقای لاریجانی و بغضِ لعنتیاش را فرو میدهد….
سهیل کمالی/ آستین تگزاس
نوزده سال از عمر خود را در زادگاهم ایران، زیسته ام. دورن کودکی را تا مقطع سوم راهنمایی در روستایی به نام حصّه از توابع اصفهان بزرگ شدم. کم کم که درک من از محیط اطراف و آدمیان دور و برم بیشتر شد به مرور فهمیدم که خانواده ما صفتی دارند که بقیه اهالی روستا از آن محرومند.
همه ایرانی بودند، و همه هم شهروند بودند. اما ما اضافه بر اینها بهایی هم بودیم. تا قبل از ورود به مدرسه آنچنان درک شفافی از این "ویژگی" نداشتم. تا اینکه به مدرسه ابتدایی رفتم. وقتی بچه ها را برای نماز جماعت به صف می کردند، و من مجبور بودم همیشه برگه ای در دستم داشته باشم تا اگر مدیری، ناظمی، معلمی، مستخدمی، یا هر کس از "بزرگسالان" به من بگوید چرا در نماز جماعت شرکت نمی کنم آن را نشان بدهم و خودم را معاف کنم.
خط خواهر بزرگترم بود: "بنده چون متعلق به جامعه اقلیت مذهبی هستم از شرکت در نماز جماعت معذورم." آن زمان جنبه ادبی این نوشته به نظرِ من بسیار عالی، و واژگان آن برای من بسیار دشوار بود. کم کم آموختم تا آن جمله را خودم به زبان بیاورم، و هم اینکه اگر لازم شد توضیحاتی بدهم.
سال پنجم دبستان ناظمی داشتیم که در همان ابتدای سال برای او هم برگه ای برده بودم، باز مثلِ همیشه در وقت برگزاری نماز در گوشه ای می ایستادم. نمی دانم چه شد یک روز دلش خواست گیر بدهد. آمد اصرار کرد که نمیتوانی اینجا بایستی و باید بر سر نماز حاضر شوی. این زمان دیگر معنی تک به تکِ کلمات جمله ادبی خواهرم را می دانستم.
به او گفتم که "اقلیت مذهبی" هستم و نمی توانم در نماز جماعت شرکت بکنم. با تندی و درشتی گفت "اینجا دلبخواهی نیست. صبح پشت بلندگو اعلام کردیم که همه باید در نماز جماعت شرکت کنند، استثنا هم ندارد."
باز با همان بیانِ کودکی توضیح دادم که نمازِ شما برای من هم مقدس است، و اگر شما بخواهید حاضرم نماز را به صورت فرادىٰ برای شما ادا کنم. اما او به این هم رضایت نداد.
پیشِ روی بچه ها مرا چنان ضرب و شتم کرد که تا چندین روز دردِ آن آزارم می داد. اما بدتر از آن، احساس می کردم جلوی بچه ها خورد شده ام. از طرفی پیش پدر و مادرم برای خودم ارزشی قائل بودم، و هم اینکه در دنیای کودکی از اینکه پای آنها در این نزاعها باز شود بیم داشتم. این شد که لب بستم و به آنها هیچ چیز نگفتم.
سالها بعد، زمانی که وارد دبیرستان شدم یک روز در تاکسی تصادفاً با آقای ناظم مواجه شدم. وانمود کرد که مرا نمی شناسد. اما چون پیشتر از او پیاده شدم کرایه او را حساب کردم و به او گفتم "مطمئن باشید هیچ بچه ای، نه محبتهای معلم، و نه ناظمش را فراموش نمی کند."
در دوران راهنمایی روزگار بهتری داشتم. چون وضعیت تحصیلی ام خوب بود معلم ها هرگز اذیتم نمی کردند. در این میان مثل بسیاری از بهائیان دیگر یک استثنا وجود داشت، و آن هم کلاس قرآن، دینی و عربی بود. معلم هر سه این درسها یک نفر بود. شخصیت بسیار جالبی داشت. اگر چه به شدت از بهاییان متنفر بود اما حتی یکبار هم نشد که نمره مرا کمتر بدهد.
"دوستانِ صمیمی ام بعد از پایان کلاس به من می گفتند که آقای معلم به آن ها گفته بهائی ها نجس هستند، و شما پیش از اینکه بخواهید نماز بخوانید یا دست به قرآن بزنید حتماً بایستی از هرگونه تماس با کمالی بپرهیزید؛ هنوز خاطرم هست که یکی از صمیمی ترین دوستهایم از من پرسید:"راستی کمالی، تو نجس هستی؟" و من هم با همان حال و هوای کودکی چند دلیل آوردم تا ثابت کنم که نیستم."
یکی دو بار شد که از من خواست نیم ساعتی را از کلاس بیرون بروم و هوایی بخورم. دوستانِ صمیمی ام بعد از پایان کلاس به من می گفتند که آقای معلم به آن ها گفته بهائی ها نجس هستند، و شما پیش از اینکه بخواهید نماز بخوانید یا دست به قرآن بزنید حتماً بایستی از هرگونه تماس با کمالی بپرهیزید؛ هنوز خاطرم هست که یکی از صمیمی ترین دوستانم از من پرسید:"راستی کمالی، تو نجس هستی؟" و من هم با همان حال و هوای کودکی چند دلیل آوردم تا ثابت کنم که نیستم.
امروز وقتی به یاد معلمم می افتم بسیار بیشتر از بقیه کسانی که به من ظلمی کرده اند دلم می سوزد. اولاً حسرت اینکه دیگر هیچوقت دیداری با او دست نداد، و نتوانستم در زمان پختگی حرف دلم را ولو در چند کلمه باشد با او بگویم. اما دلیل بزرگتر برای ناراحتی من آن بود که او آدم خوبی بود، هرگز در رفتار خودش با شخصِ من به عنوانِ یک دانش آموز بی انصافی نمی کرد، و حتی به عنوان یک دانش آموز مرا دوست داشت.
اما او وظیفه شرعی خودش می دانست که در موردِ من به عنوان یک بهایی بدگویی کند؛ همین مرا آزار می دهد. اینکه کسانی مثل او که چنین خالص و دوست داشتنی بودند، و محبت مردم را در دل خویش جا داده بودند، به عنوان وظیفه شرعی، بدگویی از طفلی دوازده ساله را بر خود واجب می دانند.
تا کودک بودم این فقط جای سیلی معاون مدرسه بود که مرا آزار می داد، اما بزرگتر که شدم، تبعیض ها هم بزرگتر شدند. یا بهتر بگویم، بزرگتر که شدم توانستم تبعیضهای بزرگتری را ببینم. مادرم -که امروز نیست-، می نالید که چندین سال در رشته پرستاری به تحصیل مشغول شده، اما به جُرم انتساب به دیانت بهایی از کار در بیمارستان، و همچنین از آموزش بهیاری ممنوع شده. متن اعلان رسمی این اخراج که الآن پیش بنده حاضر است را با شما میخوانم:
"خانم پروین دست پیش، دانش آموز آموزشگاه بهیاری، برابرِ دستورالعملِ وزارت فرهنگ و آموزش عالی در مورد پیروان فرقه بهائیت، چون شما طبق اعتراف کتبی خود به این فرقه وابستگی دارید لذا از تاریخ صدور این نامه از آموزشگاهِ بهیاری اخراج می گردید-سرپرست آموزشگاه عالی پرستاری و بهیاری."
بعدها من نیز این محرومیت را از مادرم به ارث بردم. اگر چه رتبه ام در کنکور سراسری بد نشده بود، اما از ورود به دانشگاه ممنوع شدم، تنها به این خاطر که نخواستم در مقابل واژه 'مذهب' به دروغ چیزی جز بهایی بنویسم. نزدیک به شش ماه تحصیلات خودم را در دانشگاه بهایی ادامه دادم تا هشت سال پیش که همراه خانواده ام خاک ایران را ترک کردم.
آقای لاریجانی من واقعاً نمی دانم دیگر چه نشانه هایی لازم است تا در مغز منِ شهروندِ بهایی فرو رود که هرگز با بقیه برابر نبوده ام.