بالا تر از خطر ( داستان)

نسیم خنک صبحگاهی که از پنجره اتاقم می‌وزد، پوست صورتم را نوازش می‌دهد. از ساعت هفت و نیم صبح بیدارم اما دلم نمی‌خواهد از بستر بلند شوم. گاهی پلکهایم را باز می‌کنم، نیم نگاهی به ساعت دیواری مقابل تختخوابم می‌اندازم، اما هنوز تصمیم ندارم از رختخواب جدا شوم.
 فردا امتحان شیمی‌دارم با این حال علاقه‌ای به دوباره ورق زدن کتاب و جزوه در خودم احساس نمی‌کنم، به نظرم تمام مطالب را مثل تصاویر یک فیلم به خاطر سپرده ام. من شیمی، فیزیک، ریاضیات را بهتر از بقیه بچه ها می‌فهمم و با دل و جان درک می‌کنم. از درس خواندن لذت می‌برم و احساس می‌کنم مدرسه رفتن و درس خواندن نیز بخش دیگری از زندگیم را تشکیل می‌دهد اما بخشی که بیش از معمول به آن عادت کرده ام و دیگر برایم همراه با اشتیاق نیست. در عوض دوست دارم پرهایم را باز کنم کمی‌هم مثل بقیه بدون نگرانی و دغدغه از کنترل های بی حد و حصر پدرم این سو و آن سو سر بکشم. او هنوز مرا یک دختر بچه نادان می‌شناسد.
انگار نمی‌خواهد باور کند که من حالا دیگر ۱۷ ساله هستم. دایم خیال می‌کند یک لشکر از آدم های شرور و فریبکار برای آزار و اذیت و فریب من صف کشیده اند. از این که می‌بینم او نسبت به همکلاسی هایم با دیدی بدبینانه قضاوت می‌کند اعصابم به هم می‌ریزد. او اصلا" نمی‌تواند احساسات دختر ۱۷ ساله اش را، آن هم در شرایطی که در اوج جوانی دلواپسی های خوکردن به وضعیت اطراف و آدم های دوربرش را دارد، درک کند. 

    فکر می‌کنم برخلاف آنچه مرسوم است آدم از بی پدری یتیم نمی‌شود اما با از دست دادن مادر همه چیز را یک جا از دست می‌دهد. اگر امروز مامان زنده بود، این همه سوء تفاهم بین من و پدر نبود. اگر مامان زنده بود دلم نمی‌گرفت و این قدر احساس تنهایی و بی کسی مرا در خود فرو نمی‌برد. حس می‌کنم روز به روز منزوی تر و افسرده تر می‌شوم دیگر کارنامه‌ای مملو از نمرات عالی و معدل بالا و یا حتی لوح تقدیر و شاگرد اول کلاس مدرسه هم مرا خوشحال نمی‌کند، البته وجود این جور چیزها بیشتر خاطر جمعی پدر را فراهم می‌کند که دخترش هنوز سر به راه است و درسخوان.
 اما دیگر از این سر به راهی خسته شده ام. اگر چه هنوز آنچه دوستان همسن و سالم بسیار تجربه کرده اند برای من چیز غریبی ست اما خیال می‌کنم می‌توانم نم نم مثل فتانه و بقیه بچه ها این چیزها را امتحان کنم و راه بیفتم. خیال نمی‌کنم از حل کردن فرمول های فیزیک و شیمی و مسائل جبر و مثلثات مشکل تر باشد.
 فقط کافیست اراده کنم مثل بقیه جوانهایی که این روزها از تجربه کردن «بالاتر از خطر» اندک نگرانی ندارند، من نیز دست پاچلفتی بازی را کنار بگذارم و به جای خواندن رمانهای خارجی و غرق شدن در قصه ها و رویاها و خود را به جای قهرمان آنها تصور کردن و لذت بردن، به دنبال درک لذت‌هایی باشم که تا امروز با آنها بیگانه بوده ام. گر چه نمی‌دانم آیا مفهوم لذت برای من همان تعریفی را را دارد که برای سایر دوستانم دارد؟ یا از اصل و اساس با آن تفاوت دارد. جدا از این دلم نمی‌خواهد این جوری از پدر انتقام بگیرم.
 او عادت کرده خانه را هم مثل پادگان محل خدمتش ببیند. او خیال می‌کند من هم سرباز زیر دستش هستم که باید ذره‌ای از فرامین و دستوراتش تخطی نکنم. دلم می‌خواهد به او ثابت کنم علی رغم آن که خیال می‌کند خیلی می‌فهمد و به قول خودش مار خورده است و افعی شده است، یا مثلا" خوب می‌تواند با نگاه بفهمد که طرفش چند مرده حلاج است، هیچ نمی‌داند و هنوز اول راه است. او خیال می‌کند بچه آدم مثل اتومبیلش است که اگر یک جا از سربالایی نمی‌کشد حتما" اشکال از موتورش است یا اگر دم به دقیقه خاموش می‌کند لابد عیب و علت از فلان قطعه اتومبیل است.

    از این مهم تر خیلی دوست دارم به پدرم ثابت کنم که آنتن قوی هم که خیال می‌کند برای پائیدن من بسیار مناسب است و تمام و کمال عمل می‌کند، عددی نیست. پدرم خیال می‌کند همسرش همه فن حریف است. اوایل که پایش به خانه ما باز شد و به قول پدر شد عضو دیگر خانواده، تلاش می‌کرد سیاست مهر و محبت را در محیط خانه به جریان بگذارد یا شاید هم فیلمش را بازی می‌کرد اما بعدها حوصله اش سررفت و از پیله بازیگری خارج شد. شاید هم بنا به عادت حسادت های زنانه فهمید که باید کم کم جلوی نادختری‌ای که روز به روز جوانتر می‌شود ایستاد و نشان داد که این خانه یک خانم بیشتر ندارد. با این حال خیلی خوب می‌فهمم که با تمام وجود دوست دارد از آنچه در ذهن و دل من می‌گذرد ظرف کمتر از چند دقیقه سر در بیاورد و زیر و بم روحیات مرا کشف کند.
 جوری وانمود می‌کند که انگار یک روانشناس حرفه‌ای است و خوب می‌داند دخترها توی این سن و سال دنبال چه چیزهایی هستند. در سن و سال من دخترها دیگر قبل از آن که دیپلم بگیرند، ابروها را نازک کرده یا چتری‌ها و دو طرف سر را «های لایت» می‌کنند. من از ترس پدر مجبورم روزی یک نخ مو را از زیر دو لنگه ابرویم کم کنم.
 اما نمی‌دانم نامادری چگونه به این سرعت پی به جای خالی این دو نخ مو زیر ابروهایم برده است. واقعا" که این مسائل چقدر در دوره و زمانه‌ای که دخترها را کمتر از پسرها می‌توان مهار کرد و پائید، مسخره و دور از انتظار به نظر می‌رسد. با این که پدرم بالاخره از چوقلی های همسرش رفته رفته به تغییر چهره روز به روز من پی برد و مطابق معمول که می‌خواست یادآوری چیزی یا دوری و انزجار از رفتاری را به من بفهماند، اول با جملات محکم اما نرم و بعد با سرزنش و تندی و دست آخر همراه با تهدید و تمسخر سعی کرد خشم خود را از یک کار چنین پیش پا افتاده‌ای فقط به این خاطر که همسرش غیرعادی بودنش را تذکر داده بود، به من نشان دهد. 
    
    ساعت نه و نیم صبح است. اما هنوز هیچ اشتیاقی به برخاستن از رختخواب در خودم احساس نمی‌کنم برعکس بقیه روزهای تعطیل که سر و صدای تلویزیون یا رادیوی پدر مرا از خواب ناز روز تعطیل می‌پراند، امروز خانه در سکوت و آرامش است. فکر می‌کنم پدر و نامادری هم بالاخره به خاصیت خواب روز جمعه کم کم آگاه شده اند، شاید هم... نکند کسی در خانه نیست.

    ناگهان فکری از ذهنم گذشت از جا برخاستم و به سرعت خود را به پذیرایی و نزدیک اتاق پدر رساندم. در اتاق پدر نیمه باز بود، اما از لای در متوجه شدم پدر روی تختخواب خوابیده بود. اثری از «فرشته» نبود، معلوم می‌شود برای خرید از خانه خارج شده است. گوشی تلفن داخل پذیرایی را که از دیشب زیر تختم پنهان کرده بودم، داخل پریز زدم و شماره گرفتم. احساس می‌کردم ضربان قلبم به سرعت می‌زند.
 معده ام می‌سوخت، عرق سردی از پیشانیم روی گونه ها و لبم می‌چکید. نمی‌دانم از او می‌ترسیدم یا از این که ناگهان پدرم از خواب بیدار شود و گوشی داخل سالن را بردارد، یا این که فرشته ناگاه از راه برسد و مچم را بگیرد؟ هر چه که بود، تصمیم خود را گرفته بودم، می‌خواستم این راه را تا آخر بروم. دلم می‌خواست به خودم ثابت کنم که همیشه با یک تلفن و یک آشنایی کار به جاهای باریک نمی‌رسد.
مگر این جوانانی که هر روز و هر لحظه با هم این طرف و آن طرف می‌روند و خوش می‌گذرانند چه اتفاقی برایشان می‌افتد!؟ شماره اشغال بود، دوباره شماره گرفتم. انگار که جانم از گلویم بالا می‌آمد، نمی‌دانستم چرا این قدر می‌ترسیدم. در حالی که یک بار از نزدیک او را دیده بودم. «فرید» از آن پسرهایی بود که در همان برخورد اول آدم احساس می‌کرد، سالهاست او را می‌شناسد. من هم تشنه واژه ها و عباراتی از جنس بلور و پراز حس مهر و محبت بودم، پدر هیچ وقت بلد نبود آنچه در دلش می‌گذرد، بیان کند اصلا" نمی‌دانستم او واقعا" به من چه احساسی دارد و خوب می‌دانستم که او نمی‌خواهد قدمی‌از مواضع قدرتش عقب نشینی کند. به عبارت بهتر بیشتر دوست داشت فرماندهیش را در خانه نیز به خانواده اش تمام و کمال به اثبات رساند. بالاخره این خط لعنتی آزاد شد. دو بوق به گوشم رسید یا شاید هم یک بوق و بعد...
    ـ الو... الو...!؟
    ـ فرید؟
    ـ به، به... خانم خانما... چه عجب یاد ما کردی؟ بابا ‌ای والله...
    ـ سلام «فرید» دنبال فرصت می‌گشتم. ببین بابا خوابه اگه یه وقت لحن صدام عوض شد، تو سکوت کن، خودم یه طوری قطعش می‌کنم.
    ـ خیل خوب کوچولو. انقدر نترس مگه می‌خوای قتل کنی!؟
    ـ حوصله ندارم بهم گیر بدن.
    ـ زن بابات کجاس؟
    ـ نمی‌دونم، فکر کنم رفته خرید.
    ـ د، چطور این موقع روز بابات خوابه، نکنه زن بابات چیز خورش کرده باشه!؟
    ـ نخیر فعلا" که نفس می‌کشه.
    ـ چه ناامید کننده گفتی فعلا" که نفس می‌کشه. ازش بدت می‌یاد؟
    ـ نمی‌دونم. به نظرم بود و نبود اونا برام فرقی نداشته باشه.
    ـ خب از اینا گذشته کی به ما افتخار می‌دی یه گپ خودمونی، توی یکی از این پاتوقا با هم داشته باشیم هان؟
    ـ خیلی زود. فردا امتحان شیمی دارم بعدش دیگه کلاس نداریم. اما بابا و فرشته نمی‌دونن خیال می‌کنن بعدش کلاسم.

    ـ‌ای بلا، پس این بار قصه، قصه کلاسه!؟
    ـ که اینطور... اما کور خوندی بچه جون...

    دیگر نفهمیدم چطور شد ناگهان گوشی را با شنیدن صدای سرشار از عصبانیت و خشم پدرم سرجایش کوبیدم. نمی‌دانستم چگونه و چطور می‌توانم حرفهای تلفنی‌ام را با فرید انکار کنم. نمی‌دانستم آن لحظه اگر پدر در را با اصرار و لگد و تهدید بگشاید و به داخل اتاقم بیاید چه عکس العملی از او سر می‌زند؟ با تمام وجود می‌ترسیدم. پدرم تند و عصبی دایم با مشت و لگد به در می‌کوبید و در همان میان نیز به من و مادرم که سالهاست دستش از دنیا کوتاه شده بد و بیراه و فحش و ناسزا می‌داد. ناگهان برای چند لحظه احساس کردم الان است که در را بشکند و وارد شود اما انگار آبی روی آتش خشمش ریخته باشند، ساکت شد. تازه داشتم نفس می‌کشیدم که صدای چرخان کلید در جای قفل در، مرا به خود آورد. پس او کلید یدک داشت. پس این همه وقت که «فرشته» و پدر دایم مطالب دفترچه خاطراتم را به رخم می‌کشیدند و یا آن دو نخ سیگار پنهان شده در کشوی میز تحریرم را به من نشان داده و تهدیدم می‌کردند، قضیه این بوده!؟..!

    درست یادم نمی‌آید پدر چگونه مرا زد، اما طوری زد که من یا از ضربه اش و یا شاید هم از ترس کتک خوردن غش کردم و از حال رفتم. بالاخره هر چه بود از همان لحظه‌ای که به هوش آمدم تصمیم گرفتم از این خانه بگریزم. مطمئنا" هیچکس از گرسنگی در گوشه و کنار خیابانهای این شهر نمی‌مرد. فکر می‌کردم ممکن است اولش سخت باشد، اما هر چه باشد بهتر از تحمل این همه فشار و دغدغه و دلواپسی است.

    بالاخره آن روز موعود از راه رسید پدرم سر کار بود من هم ساکم را پیچیدم و از خانه بیرون زدم. تنها کسی را که می‌شناختم و مطمئن بودم مرا در می‌یابد «فرید» بود. با او تماس گرفتم و او درست مثل این که دو بال به جای دو پا داشته باشد به سرعت برق و باد خود را به محل قرارمان رساند.

    «فرید» جوان دلربا، مغرور و محکمی‌بود. آنچه را می‌خواست، به دست می‌آورد و راحت تر از هر کس توانست مرا مثل جن‌زده ها با فرامین خود هدایت کند. پدر و مادر او خارج از کشور بودند و خودش در یک آپارتمان لوکس و زیبا در خیابان فرشته زندگی می‌کرد، تمام آن روز من و فرید با هم تهران را زیر پا گذاشتیم، سینما، پارک، کافه تریا، بوتیک. یکی دو روز در خانه اش بودم اما فرید بالاخره مهر سکوت را شکست و به زبان آورد و اعتراف کرد که مجانی حاضر نیست به کسی باج بدهد. همان شب از خانه‌اش بیرون زدم تا خود را حفظ کنم. اما سه جوان مست با اتومبیل به دنبالم افتادند. از آنجایی که از آن غریبه‌ها بیش از «فرید» می‌ترسیدم بار دیگر به او پناه بردم. حاضر شدم تن به خواسته‌اش بدهم.

    از آن روزها لااقل یک سالی می‌گذرد و من بعد از او دیگر این حقیقت تلخ را پذیرفته ام که هیچ کس به آدم، به خاطر خدا یا از روی محبت بی غرض لطف نمی‌کند. اما این تجربه یا شاید این راه «بالاتر از خطر» به قیمت تباهی و بی پناهی من تمام شد. این روزها بیش از هر زمان احساس یتیمی‌ می‌کنم و بیش از هر زمان با تمام وجود نیاز به سر پناهی به نام خانواده و وجود پر محبتی به نام مادر مرا در بغض و اندوه فرو برده است. اگر او بود امروز به جای این که منتظر نگاه های آلوده باشم می‌توانستم با آن استعداد سرشار به درسم بپردازم. اگر...!؟
+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.